خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

🌠سیاره

بدون عنوان

امشب در واقع امروز بعدازظهر رفتیم بیرون واسه خرید گل نمايشگه دائمی بود که تازه باز شده بود اما بیشتر غرفه هاش بسته بود ،ما که قصدمون خرید کاکتوس بود اما انقدر گلهای طبیعی زيبان که نمیشه ازشون گذشت . این عکس کاکتوس ها...     این هم گلی که اونجا بهش علاقه من شدم!   در توضیحش باید بگم یه گلدونه با دوتا گل خوشرنگ ...   این گل دوست بابام بهش داده که مامان عزیزم قلمه هاش توی آب گذاشت ریشه کرد الانم گل داده ...   و  این گلی که شدیدا بهش علاقه من شدم و ازش نگذشتم اسمش هم هدرا نوشته بود ...(∩_∩) ...
12 دی 1394

الان من

الان خوابم نمیاد ولی باید به زور هم که شده بخوابم ،دوست ندارم فردا رو هم بسپارم به دست باد 🌀☁ +کارم شده حرص خوردن واسه کارایی که نمیکنم وظایفی که باید انجام بدم اما نمیدم ...باید درست بشه ،اگه من واقعا بخوام میشه مطمئنم ... ++اگه خواهرم لجبازی نکنه و بخوابه فردا میريم واسه خرید کاکتوس.کاش باهام راه بياد....
11 دی 1394

من

غمگین بودم ،با صدای ویولن خواهرم غمگین تر شدم ...نمیدونم شاید دلتنگم شاید بي حوصله شایدم بیقرار......چرا باید این روزام اینجوری سپری بشه ؟ کاش میشد برم یه جایی که تنها باشم تنهای تنها ،بدون هیچ مرزی هیچ صدایی فقط خودم و نفس هام خودم و افکارم خودم و خودم ،میخوام خودم کشف کنم بهتر بشناسم ،من خیلی پيچيده ام ...
10 دی 1394

دوست خوبم

دلم یه دوست خوب میخواد که باهاش حرف بزنم ،اونقدر صمیمی باشه که به همه حرفام گوش بده و دیگه نگران شنیدن صدای زنگ تفریح و تموم شدن زمان نباشیم  . . .
9 دی 1394

جمعه جدید ...

مامانم گفت جمعه میريم عید دیدنی خونه اقاجونم امشب خیلی دوست داشتم ،اما امیدوارم به جمعه انشاالله...
9 دی 1394

شبی خوب...

امشب رفتیم طرقبه ،چند تا وسیله تزئینی خریدیم واسه اتاقمون و آشپزخونه ... بستنی هم خوردیم ،خوب بود بعد چند وقت چسبید ! اگه شد عکسشون میذارم .
9 دی 1394

بدون عنوان

امشب عموی کوچيکم اومد خونمون ،ماهم بعد سالی میخواستیم بريم بیرون ،گفتیم میخوایم بريم جلوی حرم سلام بدیم او نام پررو گفتن ماهم میایم رفتیم و بعدش رفتیم خونه بابابزرگم او نام که طبق روال همیشه خواب بودن و اون به کنار بابابزرگم از خواب بیدار شد و من و خواهرم نديد!!!فقط پسر عموم دید و باهاش صحبت میکرد هنوزم این افکار قدیمی توی ذهنشه ،انگار نه انگار که بعد یه ماه رفتیم خونشون  !
8 دی 1394

شد...

امشب مقاومتم در مقابل عضویت تو شبکه های اجتماعی شکستم ،فقط برای خالی نبودن عریضه ....  
7 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد